زلال قلم – قسمت دوم

دل نوشته هایی در ولادت حضرت ابوالفضل(علیه السلام)

ماه بنی‏هاشم

محمدکاظم بدرالدین
ماه، مقابل قامت رشید ایثار، خم شده است.
در دستان تعظیم، مولودیه می‏درخشد. تبسم‏ها می‏آیند. عطر خوش ساقی، در لحظه‏های عطشناک و کویری زمین جاری است. رشادت‏ها، به امروز اقتدا کرده‏اند. برکت یکدست سپید، ارمغان گلخنده‏های حجیم است.
«فضل» فراوان، دستاورد امروز است.
امروز، باید سلام داد به چهره درخشان وفا و همراه با ثانیه‏ها، چنین خواند:
«من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو»

باب الحوایج

یاد نیک «عباس علیه‏السلام »، بوی سبز ادب و معرفت را می‏پراکند.
نام نورانی‏اش، پاسخ‏گوی تمامیِ توسل‏های رو به دریا است.
امروز، روز توسل به او، برای کسب معرفت است.
چشم‏های همه اعصار، از سروستان کرامات «ابوفاضل علیه‏السلام » پُر است.
هر که امروز دل را در سفری تا آخر فضایل نَبَرد، از دریای وصلِ ساقی، چیزی نچشیده است.

طرح‏های فتوت

در شاه‏بیت غزل‏های وفا و احساس، نام عباس علیه‏السلام ، پُر تلألؤ است.
کتابِ سرخِ کربلا، با این نام بزرگ، در کنار حسین بن علی علیه‏السلام کامل می‏شود.
کربلا، مرحله‏ای از خاک بود که وفایِ عباس، در آن حضور داشت و فرات، لایقِ پذیرایی از چنین دریادلی نبود.
این شرم، هنوز بر پیشانیِ فرات باقی است و دستان مقبول او، بوسه‏بارانِ آسمان‏هاست.
حالا پس از قرن‏ها، هر جایِ «از خودگذشتگی» را بنگری، هر گوشه طرح‏های فتوت را نظر افکنی، باز هم نام عباس، جذاب است.
مولود امروز، دنیایی از حمایت و دلاوری است؛ بنیه قویِ ایثار است؛ بازوی پر غرورِ ایمان است که سیاه‏دلیِ زمینیان را محو می‏کند.

خدا خواست عشق، بی‏یاور نباشد

سودابه مهیجی
تنها بهانه آمدن تو این بود که عشق، در روز مبادا تنها نماند. هنوز در بطنِ «شدن» شکل نگرفته بودی که تمام کائنات، از هراسِ آن روز خونین، آن عاشورای سرخ، دست به کار تدبیر بودند و در پی چاره‏ای که در آن هنگامه در راه، «عشق» بی‏یاور نباشد و خدا چنین خواست که تو باشی و پدیدار شدی... آغاز شدی.

رونق بزم عطش

صدای پایت در رخوت زمین پیچید و آنها به لرزه درآمدند.
آب، این فلسفه جاری، روزی که از تو سرپیچید، به خاک سیاه نشست. حدیث آن روزِ بی‏شبیه، از ازل بر جبین آب‏های جهان حک بود. قطره‏ها از آغاز زمین می‏دانستند که روزی مردی با پیرهنی از دریا، در پی جرعه‏های یک نهر سنگین‏دل، جگر کویر را می‏شکافد و خود را به تیرها و نیزه‏های بی‏وقفه می‏سپارد.
مردی که ساقیانه، بزم عطش را رونق بود و شراب مردافکنی که در ساغر داشت، به لب‏های خماران نرسید.

تو آغاز شدی

تو آغاز شدی؛ با بازوانی خیبرگشا و بلندبالاییِ پرطاقتی که نسب از حیدر کرّار داشت و میراث‏دار تمام صبر بی‏باک علوی بود؛ از دامان زنی خدایی که چراغ خانه علیِ بی‏فاطمه بود و هرگز، جز به کنیزی فرزندان زهرا رضایت نداد.
فرات، از همان صبح میلاد، چشم به راه تو بود و خواب دست‏های دلیر تو را می‏دید.
مشک‏های بی‏قرار روزگار، از همان موسم، با نام تو بغض می‏کردند و تمام لب‏تشنگان زمین، با اسم تو سیراب می‏شدند.

خوش آمدی پسر ام‏البنین...!

خوش آمدی، قمر بنی‏هاشم!...
آه، در این چشم‏ها چه شجاعتی موج می‏زند! این دست‏ها چه خوبند برای ساقی شدن! این بازوان، چه بی‏نظیرند که علم‏دارِ آتیه حسین من باشند!
این پیشانی بلند، بی‏گمان تلاوت «اَشِدّاءُ عَلَی الکُفار رُحَماءُ بَینَهُم» است.
در آن روز جگرسوز، موسای نینوا، چه هارون خجسته‏ای خواهد داشت و حرم رسول اللّه‏، چه عموی مهربان و عاشقی!
آغوش طفلی که امروز در آغوش من است، فردا، تاب خواهد داشت تا تمام کودکان تشنه‏ام را در خویش بگیرد.
خوش آمدی عباس من! شانه‏هایت را رویینه‏تن کن، برای به دوش کشیدن مشکی که از جنس گریه‏های سر در چاه پدر خواهد بود. چشم‏هایت را مهیا کن تا شعبگیِ کینه را تاب بیاورد و زانوانت را که اگر بر خاک افتادند، در محضر «حسین» به ادب برخیزند؛ حتی اگر آغوش عاشقت، بی‏دست و بی‏ادامه مانده باشد.
از همین امروز، آغوش بگشا بر روی تمام آینده نیزه و شمشیر و تشنگی؛ آتیه‏ای که پر از ناله‏های سه‏سالگی دخترکان و بی‏تابی شش‏ماهه است؛ آتیه‏ای به رنگ خون گلوی حسین، به رنگ اسارت زینب، به رنگ فرات جاری و شهیدانِ عطش‏زده... .
خوش آمدی پسر ام‏البنین! منتظر باش برای روزی که فاطمه به مادری‏ات بیاید.

ماه بنی‏هاشم

فاطره ذبیح‏زاده
آسمان مدینه، در دست‏افشانی نور و آینه غرق است.
ستاره‏ها در حوالی خانه مولا علی علیه‏السلام ، گرد آمده‏اند تا از رخسار فروزان ماهِ بنی‏هاشم، قدح‏های نور بردارند.
اینک، زمان تولد کهکشان حماسه است و پنجره بی‏تاب قلب‏ها، همه بر دستان نوگل علی علیه‏السلام دخیل بسته‏اند.
امشب، در بوستانِ دامانِ ام‏البنین علیهاالسلام ، کانون تمام خوبی‏ها و مردانگی‏ها، گل داده است تا عالمیان، شیدا و مدهوش نسیم خوش جانبازی‏اش شوند.
امشب، مدحِ مرامِ آسمانی عباس علیه‏السلام ، محفلِ شبانه قدسیان را برکت می‏دهد.
امشب، هدیه خدایِ مهربان به پسران فاطمه علیهاالسلام ، برادری است از جنس وفای اباالفضل؛ برادری که شجاعت و غیرتِ علی علیه‏السلام در چشمانش جاری است و ارادت و محبت فرزندان زهرا علیهاالسلام ، در سینه پاکش فوران می‏کند.

باب الحوایج

آفتابِ عشق، از ابتدای نام بلند تو طلوع می‏کند، ای مرید دلداده حسین!
فصل چراغانِ نیکی‏ها و فضیلت‏ها، از حوالیِ سبزِ حضورِ تو متولد می‏شود، ای پدر خوبی‏ها و فضائل، خاک، سر برمی‏دارد تا بر پیشانی بلند و مردانه تو سجده آورد، ای عبدصالح خدا!
در نگاه تو، نسیم عطرآگین بهشت شناور است و در بازوان دلیرت، غیرتی علی‏وار جولان می‏دهد!
بعد از آمدنت، تفسیر ادب و متانت را باید در دیدگانِ نجیبِ تو جُست.
با آمدنت، دیگر لحظه‏ها، نگرانِ غربت حسین علیه‏السلام نیستند.
تا تو هستی، زینب علیهاالسلام ، به همت برادرانه تو دلگرم است. تا تو هستی، علی علیه‏السلام با خیال آسوده، دستان حسینش را به گرمی دست‏های ارادتِ تو می‏سپارد.
یا باب‏الحوائج! تا تو باشی، نخل‏های تنهای مدینه، به بازوان ستبر تو تکیه دارند و بغض تمام حاجت‏ها، به شفاعت دستانِ بریده تو گشایش می‏یابند.

رشک بهشتیان

آسمان، خم می‏شود تا بر بازوان تو، بارانِ بوسه ببارد. پلکِ خیس ابرها، درست در جایی می‏چکد که پدرت علی علیه‏السلام ، بر حواشی آن، یک دشتِ پرشکوفه از بوسه، به یادگار می‏گذارد.
تو آمده‏ای؛ با صلابتی که نسب آن، به شجاعانِ «کلابی» می‏رسد و ارادت به کودکان فاطمه علیهاالسلام که از مشیِ عارفانه ام‏البنین علیهاالسلام حکایت دارد.
تو می‏آیی، تا مشقِ شمشیرِ دلیرانه پسر حیدر، لرزه بر پشت اهالیِ مکاره صفین بیاندازد.
تو می‏آیی تا سینه فراخ تو، گنجینه علم لدنی بوتراب علیه‏السلام شود. اینک ای علمدار شوریده حسین علیه‏السلام ، ای سقایِ بی‏مشک نینوا!
به یمن معراجِ چشمانت که در لحظه وداع، در دامانِ صمیمیتِ یاس، لاهوتی شد، به میمنتِ نذر آسمانی مادرت که دستانِ سپید تو را به قربانگاه حسین فاطمه می‏کشاند، به شادباش نگاهِ خواهرانه زینب علیهاالسلام ، به قنداقه کوچک تو و به شرافت آن مقامِ بهشتی تو که تمام شهیدان در حسرت آنند، کام تشنه ارادتمان را به حلاوتِ زمزمِ وصالِ خود سیراب کن!

استوار و سربه زیر

سعیده خلیل‏نژاد
مهربان و باسخاوت و دلیر
باشکوه و استوار و سر به زیر
مثل هرچه قله پایدار
مثل ماه، ماهِ نیمه، پرتلألؤ، پر ز نور
یادگار فاتح بزرگ خیبر و حُنین
یکه‏تاز عرصه وفا، و پاسدار حرمت حسین
با توام برادر صبور و سربلند من
مرهم دل غمین و قلب دردمند من!
ای شبیه رودهای پرخروش
ای درست مثل سایه درخت، دلپذیر
مایه امید هرچه دردمند و بی‏کس و اسیر!
فتح قله زمان به دست توست
ای وفا و صبر و استقامت از تو یادگار
مثل ابر، پر سخاوتی
بر دل تمام عاشقان ببار

ماه کوچه‏های بنی‏هاشم

عباس محمدی
تا پلک می‏گشایی، زندگی آغاز می‏شود.
هوا از نفس‏های تو جریان می‏یابد. ابرهای همه عالم به سوی تو می‏آیند تا غربتشان را مشتاقانه سر بر شانه‏ات بگریند.
تمام کاینات، می‏خواهد در دست‏های کوچک تو آرام بخوابد. ماه، پشت تمام پنجره‏ها سرک می‏کشد و از سقف همه ایوان‏ها آویزان می‏شود تا شاید یک بار برایش دستی تکان دهی. تو ماه کوچه‏های دلتنگ بنی‏هاشمی؛ ماهی که تمام شب‏ها می‏تابد تا هیچ سقفی، بی‏چراغ به خواب نرود، ماهی که دست‏هایش را به آب‏ها می‏دهد تا ماهی‏ها در نوازش سرانگشتانش، آرام آرام لالایی بخوانند.
من حاضرم سوگند بخورم که تمام شب‏هایی که تو را دیده‏اند، مثل همه این ستاره‏ها و ابرها و درخت‏ها و آسمان و... روز قیامت، نام بلندت را بر زبان خواهند آورد؛ روزی که دست‏های آب‏آور تو، همه تشنگان شفاعت را سیراب خواهد کرد. شاید هیچ‏کس امروز باور نکند که فرداهایی نه چندان دور، با همین دست‏های کوچک، بزرگ‏ترین گره‏ها را خواهی گشود. هیچ‏کس در خواب هم نمی‏دید که فرداهایی زودتر از این فرداها، دست‏های تو، پشت همه سقاخانه‏ها، چه دردها را که شفا نخواهد داد.
هیچ‏کس باور نخواهد کرد که این همه ستاره از آخرین لبخند تو بر آسمان ریخته است.
تمام کوه‏ها، پیش پایت سر فرود خواهند آورد و هر چه رود خروشان، سر به زیرترین آبشارها خواهد شد.
با تو، پرنده‏ها در جنگل‏ها پر خواهند زد، درخت‏ها پرنده خواهند داد و آهوان، زیباتر خواهند شد.
خاک، امروز میزبان قدم‏های مهربان و استوار تو خواهد بود و باد، در آغوش کوچک تو آرام خواهد گرفت و توفان، پلک‏های تو به آخر خواهند رسید.
امروز، تمام آب‏ها به تو سلام خواهند کرد و باران‏ها به خیر مقدمت خواهند آمد و همه درخت‏ها، پرنده‏هایشان را برای تو به پرواز درخواهند آورد.
برای اولین بار که پلک می‏گشایی، زندگی آغاز می‏شود و هوا در نفس‏های همیشه معطر تو جریان می‏یابد و تمام رودها از شوق آمدنت گریه می‏کنند.

تا خیمه‏های جوانمردی

خدیجه پنجی
نمی‏دانم جهان این خوشبختی شگرف را مدیون کدام دعای مستجاب بود که خدا، نام متبرک تو را به پیشانی زمین نوشت و سرنوشت آب‏ها را به سخاوت دستانت سپرد؟
ثانیه‏های مبارک، مژده آمدنت را بی‏تاب شدند و هیجان، در بستر تمام رودها شتاب گرفت. از همان لحظه نخستین میلادت، پروانه‏ها مسیر نگاه لاهوتی‏ات را تا دورترین شعاع شیفتگی به رقص آمدند و تمام ستاره‏ها، زیارت خوان چشم‏هایت شدند. تو آمدی تا خیمه‏های جوانمردی و غیرت را ستون شوی.
انگار خدا کلید تمام قفل‏های بسته را به کرامت دستان تو سپرده است که به محض شکفتن نامت، عقده‏ها باز می‏شود!
چهره آسمانی‏ات، چقدر با روشنان ماه نسبت داشت آن‏گاه که ماه، بر مدار چهاردهم متوقف می‏شد! لبخندت، رایحه گل‏های بهشت را می‏پراکند در شامه خاک.
آیین تو مردانگی است و شیوه‏ات جان‏بازی.
آقا! لب‏های فرات، برای بوسیدن لب‏هایت ترک برداشته است. اگر زمزمه تمام آب‏های جهان را یک‏جا جمع کنی، مدح تشنگی سقایی است که عطش لب‏هایش تمام آب‏ها را، حسرت به دل گذاشته. تو آمدی و بر پیشانی محرم، نامت روشن و تابناک، طلوع خواهد کرد و از هیبت نگاه حیدری‏ات، زهره کوه‏ها آب خواهد شد. تو از دامان شجاعت برخاستی و در آغوش مردانگی بالیدی.
کودکان حرم، آمدنت را به شوق ایستاده‏اند.
بی‏تابی تیرها را جز نگاه شیفته چشمان تو پاسخی خواهد بود؟!
باب الحوائج!
تمام جاده‏های وصال، از حوالی نامت می‏گذرند. تمام درهای بسته به یک سخاوت نگاهت باز می‏شود. «شیرین‏تر از عسل گام برمی‏داری و باشکوه‏ترین سرودها، به شرمساری پس می‏نشینند. شیرین‏تر از عسل شمشیر می‏زنی و بلندترین حماسه‏ها به احترامت زانو می‏زنند. شیرین‏تر از عسل می‏میری و زیباترین مرگ‏ها، در آرزوی تو آه می‏کشند».
منبع:برگزیده از ماه نامه های ادبی