زلال قلم – قسمت دوم
زلال قلم – قسمت دوم
زلال قلم – قسمت دوم
دل نوشته هایی در ولادت حضرت ابوالفضل(علیه السلام)
ماه بنیهاشم
ماه، مقابل قامت رشید ایثار، خم شده است.
در دستان تعظیم، مولودیه میدرخشد. تبسمها میآیند. عطر خوش ساقی، در لحظههای عطشناک و کویری زمین جاری است. رشادتها، به امروز اقتدا کردهاند. برکت یکدست سپید، ارمغان گلخندههای حجیم است.
«فضل» فراوان، دستاورد امروز است.
امروز، باید سلام داد به چهره درخشان وفا و همراه با ثانیهها، چنین خواند:
«من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو»
باب الحوایج
نام نورانیاش، پاسخگوی تمامیِ توسلهای رو به دریا است.
امروز، روز توسل به او، برای کسب معرفت است.
چشمهای همه اعصار، از سروستان کرامات «ابوفاضل علیهالسلام » پُر است.
هر که امروز دل را در سفری تا آخر فضایل نَبَرد، از دریای وصلِ ساقی، چیزی نچشیده است.
طرحهای فتوت
کتابِ سرخِ کربلا، با این نام بزرگ، در کنار حسین بن علی علیهالسلام کامل میشود.
کربلا، مرحلهای از خاک بود که وفایِ عباس، در آن حضور داشت و فرات، لایقِ پذیرایی از چنین دریادلی نبود.
این شرم، هنوز بر پیشانیِ فرات باقی است و دستان مقبول او، بوسهبارانِ آسمانهاست.
حالا پس از قرنها، هر جایِ «از خودگذشتگی» را بنگری، هر گوشه طرحهای فتوت را نظر افکنی، باز هم نام عباس، جذاب است.
مولود امروز، دنیایی از حمایت و دلاوری است؛ بنیه قویِ ایثار است؛ بازوی پر غرورِ ایمان است که سیاهدلیِ زمینیان را محو میکند.
خدا خواست عشق، بییاور نباشد
تنها بهانه آمدن تو این بود که عشق، در روز مبادا تنها نماند. هنوز در بطنِ «شدن» شکل نگرفته بودی که تمام کائنات، از هراسِ آن روز خونین، آن عاشورای سرخ، دست به کار تدبیر بودند و در پی چارهای که در آن هنگامه در راه، «عشق» بییاور نباشد و خدا چنین خواست که تو باشی و پدیدار شدی... آغاز شدی.
رونق بزم عطش
آب، این فلسفه جاری، روزی که از تو سرپیچید، به خاک سیاه نشست. حدیث آن روزِ بیشبیه، از ازل بر جبین آبهای جهان حک بود. قطرهها از آغاز زمین میدانستند که روزی مردی با پیرهنی از دریا، در پی جرعههای یک نهر سنگیندل، جگر کویر را میشکافد و خود را به تیرها و نیزههای بیوقفه میسپارد.
مردی که ساقیانه، بزم عطش را رونق بود و شراب مردافکنی که در ساغر داشت، به لبهای خماران نرسید.
تو آغاز شدی
فرات، از همان صبح میلاد، چشم به راه تو بود و خواب دستهای دلیر تو را میدید.
مشکهای بیقرار روزگار، از همان موسم، با نام تو بغض میکردند و تمام لبتشنگان زمین، با اسم تو سیراب میشدند.
خوش آمدی پسر امالبنین...!
آه، در این چشمها چه شجاعتی موج میزند! این دستها چه خوبند برای ساقی شدن! این بازوان، چه بینظیرند که علمدارِ آتیه حسین من باشند!
این پیشانی بلند، بیگمان تلاوت «اَشِدّاءُ عَلَی الکُفار رُحَماءُ بَینَهُم» است.
در آن روز جگرسوز، موسای نینوا، چه هارون خجستهای خواهد داشت و حرم رسول اللّه، چه عموی مهربان و عاشقی!
آغوش طفلی که امروز در آغوش من است، فردا، تاب خواهد داشت تا تمام کودکان تشنهام را در خویش بگیرد.
خوش آمدی عباس من! شانههایت را رویینهتن کن، برای به دوش کشیدن مشکی که از جنس گریههای سر در چاه پدر خواهد بود. چشمهایت را مهیا کن تا شعبگیِ کینه را تاب بیاورد و زانوانت را که اگر بر خاک افتادند، در محضر «حسین» به ادب برخیزند؛ حتی اگر آغوش عاشقت، بیدست و بیادامه مانده باشد.
از همین امروز، آغوش بگشا بر روی تمام آینده نیزه و شمشیر و تشنگی؛ آتیهای که پر از نالههای سهسالگی دخترکان و بیتابی ششماهه است؛ آتیهای به رنگ خون گلوی حسین، به رنگ اسارت زینب، به رنگ فرات جاری و شهیدانِ عطشزده... .
خوش آمدی پسر امالبنین! منتظر باش برای روزی که فاطمه به مادریات بیاید.
ماه بنیهاشم
آسمان مدینه، در دستافشانی نور و آینه غرق است.
ستارهها در حوالی خانه مولا علی علیهالسلام ، گرد آمدهاند تا از رخسار فروزان ماهِ بنیهاشم، قدحهای نور بردارند.
اینک، زمان تولد کهکشان حماسه است و پنجره بیتاب قلبها، همه بر دستان نوگل علی علیهالسلام دخیل بستهاند.
امشب، در بوستانِ دامانِ امالبنین علیهاالسلام ، کانون تمام خوبیها و مردانگیها، گل داده است تا عالمیان، شیدا و مدهوش نسیم خوش جانبازیاش شوند.
امشب، مدحِ مرامِ آسمانی عباس علیهالسلام ، محفلِ شبانه قدسیان را برکت میدهد.
امشب، هدیه خدایِ مهربان به پسران فاطمه علیهاالسلام ، برادری است از جنس وفای اباالفضل؛ برادری که شجاعت و غیرتِ علی علیهالسلام در چشمانش جاری است و ارادت و محبت فرزندان زهرا علیهاالسلام ، در سینه پاکش فوران میکند.
باب الحوایج
فصل چراغانِ نیکیها و فضیلتها، از حوالیِ سبزِ حضورِ تو متولد میشود، ای پدر خوبیها و فضائل، خاک، سر برمیدارد تا بر پیشانی بلند و مردانه تو سجده آورد، ای عبدصالح خدا!
در نگاه تو، نسیم عطرآگین بهشت شناور است و در بازوان دلیرت، غیرتی علیوار جولان میدهد!
بعد از آمدنت، تفسیر ادب و متانت را باید در دیدگانِ نجیبِ تو جُست.
با آمدنت، دیگر لحظهها، نگرانِ غربت حسین علیهالسلام نیستند.
تا تو هستی، زینب علیهاالسلام ، به همت برادرانه تو دلگرم است. تا تو هستی، علی علیهالسلام با خیال آسوده، دستان حسینش را به گرمی دستهای ارادتِ تو میسپارد.
یا بابالحوائج! تا تو باشی، نخلهای تنهای مدینه، به بازوان ستبر تو تکیه دارند و بغض تمام حاجتها، به شفاعت دستانِ بریده تو گشایش مییابند.
رشک بهشتیان
تو آمدهای؛ با صلابتی که نسب آن، به شجاعانِ «کلابی» میرسد و ارادت به کودکان فاطمه علیهاالسلام که از مشیِ عارفانه امالبنین علیهاالسلام حکایت دارد.
تو میآیی، تا مشقِ شمشیرِ دلیرانه پسر حیدر، لرزه بر پشت اهالیِ مکاره صفین بیاندازد.
تو میآیی تا سینه فراخ تو، گنجینه علم لدنی بوتراب علیهالسلام شود. اینک ای علمدار شوریده حسین علیهالسلام ، ای سقایِ بیمشک نینوا!
به یمن معراجِ چشمانت که در لحظه وداع، در دامانِ صمیمیتِ یاس، لاهوتی شد، به میمنتِ نذر آسمانی مادرت که دستانِ سپید تو را به قربانگاه حسین فاطمه میکشاند، به شادباش نگاهِ خواهرانه زینب علیهاالسلام ، به قنداقه کوچک تو و به شرافت آن مقامِ بهشتی تو که تمام شهیدان در حسرت آنند، کام تشنه ارادتمان را به حلاوتِ زمزمِ وصالِ خود سیراب کن!
استوار و سربه زیر
مهربان و باسخاوت و دلیر
باشکوه و استوار و سر به زیر
مثل هرچه قله پایدار
مثل ماه، ماهِ نیمه، پرتلألؤ، پر ز نور
یادگار فاتح بزرگ خیبر و حُنین
یکهتاز عرصه وفا، و پاسدار حرمت حسین
با توام برادر صبور و سربلند من
مرهم دل غمین و قلب دردمند من!
ای شبیه رودهای پرخروش
ای درست مثل سایه درخت، دلپذیر
مایه امید هرچه دردمند و بیکس و اسیر!
فتح قله زمان به دست توست
ای وفا و صبر و استقامت از تو یادگار
مثل ابر، پر سخاوتی
بر دل تمام عاشقان ببار
ماه کوچههای بنیهاشم
تا پلک میگشایی، زندگی آغاز میشود.
هوا از نفسهای تو جریان مییابد. ابرهای همه عالم به سوی تو میآیند تا غربتشان را مشتاقانه سر بر شانهات بگریند.
تمام کاینات، میخواهد در دستهای کوچک تو آرام بخوابد. ماه، پشت تمام پنجرهها سرک میکشد و از سقف همه ایوانها آویزان میشود تا شاید یک بار برایش دستی تکان دهی. تو ماه کوچههای دلتنگ بنیهاشمی؛ ماهی که تمام شبها میتابد تا هیچ سقفی، بیچراغ به خواب نرود، ماهی که دستهایش را به آبها میدهد تا ماهیها در نوازش سرانگشتانش، آرام آرام لالایی بخوانند.
من حاضرم سوگند بخورم که تمام شبهایی که تو را دیدهاند، مثل همه این ستارهها و ابرها و درختها و آسمان و... روز قیامت، نام بلندت را بر زبان خواهند آورد؛ روزی که دستهای آبآور تو، همه تشنگان شفاعت را سیراب خواهد کرد. شاید هیچکس امروز باور نکند که فرداهایی نه چندان دور، با همین دستهای کوچک، بزرگترین گرهها را خواهی گشود. هیچکس در خواب هم نمیدید که فرداهایی زودتر از این فرداها، دستهای تو، پشت همه سقاخانهها، چه دردها را که شفا نخواهد داد.
هیچکس باور نخواهد کرد که این همه ستاره از آخرین لبخند تو بر آسمان ریخته است.
تمام کوهها، پیش پایت سر فرود خواهند آورد و هر چه رود خروشان، سر به زیرترین آبشارها خواهد شد.
با تو، پرندهها در جنگلها پر خواهند زد، درختها پرنده خواهند داد و آهوان، زیباتر خواهند شد.
خاک، امروز میزبان قدمهای مهربان و استوار تو خواهد بود و باد، در آغوش کوچک تو آرام خواهد گرفت و توفان، پلکهای تو به آخر خواهند رسید.
امروز، تمام آبها به تو سلام خواهند کرد و بارانها به خیر مقدمت خواهند آمد و همه درختها، پرندههایشان را برای تو به پرواز درخواهند آورد.
برای اولین بار که پلک میگشایی، زندگی آغاز میشود و هوا در نفسهای همیشه معطر تو جریان مییابد و تمام رودها از شوق آمدنت گریه میکنند.
تا خیمههای جوانمردی
نمیدانم جهان این خوشبختی شگرف را مدیون کدام دعای مستجاب بود که خدا، نام متبرک تو را به پیشانی زمین نوشت و سرنوشت آبها را به سخاوت دستانت سپرد؟
ثانیههای مبارک، مژده آمدنت را بیتاب شدند و هیجان، در بستر تمام رودها شتاب گرفت. از همان لحظه نخستین میلادت، پروانهها مسیر نگاه لاهوتیات را تا دورترین شعاع شیفتگی به رقص آمدند و تمام ستارهها، زیارت خوان چشمهایت شدند. تو آمدی تا خیمههای جوانمردی و غیرت را ستون شوی.
انگار خدا کلید تمام قفلهای بسته را به کرامت دستان تو سپرده است که به محض شکفتن نامت، عقدهها باز میشود!
چهره آسمانیات، چقدر با روشنان ماه نسبت داشت آنگاه که ماه، بر مدار چهاردهم متوقف میشد! لبخندت، رایحه گلهای بهشت را میپراکند در شامه خاک.
آیین تو مردانگی است و شیوهات جانبازی.
آقا! لبهای فرات، برای بوسیدن لبهایت ترک برداشته است. اگر زمزمه تمام آبهای جهان را یکجا جمع کنی، مدح تشنگی سقایی است که عطش لبهایش تمام آبها را، حسرت به دل گذاشته. تو آمدی و بر پیشانی محرم، نامت روشن و تابناک، طلوع خواهد کرد و از هیبت نگاه حیدریات، زهره کوهها آب خواهد شد. تو از دامان شجاعت برخاستی و در آغوش مردانگی بالیدی.
کودکان حرم، آمدنت را به شوق ایستادهاند.
بیتابی تیرها را جز نگاه شیفته چشمان تو پاسخی خواهد بود؟!
باب الحوائج!
تمام جادههای وصال، از حوالی نامت میگذرند. تمام درهای بسته به یک سخاوت نگاهت باز میشود. «شیرینتر از عسل گام برمیداری و باشکوهترین سرودها، به شرمساری پس مینشینند. شیرینتر از عسل شمشیر میزنی و بلندترین حماسهها به احترامت زانو میزنند. شیرینتر از عسل میمیری و زیباترین مرگها، در آرزوی تو آه میکشند».
منبع:برگزیده از ماه نامه های ادبی
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}